چشمهایت

خلوت خالی و خاموش / مرا تو پر از خاطره کردی ای مرد / شعر من شعله احساس منست / تو مرا شاعره کردی ای مرد

چشمهایت

خلوت خالی و خاموش / مرا تو پر از خاطره کردی ای مرد / شعر من شعله احساس منست / تو مرا شاعره کردی ای مرد

...!

یه دختر کوچولوی بی سر پناه توی سرما تو خیابون...

نبودن هیچ بوی عشقی تو هوا ، که دختر کوچولومون را گرم کنه...

بر نیامدن هیچ کاری از دستت ، که برای سرمای دستاش بکنی...

حتی دیگه نداشتن یه رویا...

پس زده شدن به دست زندگیت...عشقت...

ساعت سه نیمه شب...یه مشت قرص...یه لیوان آب...

یه خواب راحت...

نمی دونم چند روز مرده بودم ...ولی الان دارم نفس می کشم

اما دلیلشو نمی دونم...

 

نظرات 8 + ارسال نظر
سفر کرده پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:47 ب.ظ http://safarkarde.blogsky.com

نیمه شب ..... زندگی .... رویا ...... هوس
من ..... تو ..... حالا ..... من موندم و تنهایی و بس
ولی ..... خدا هست ..... مهربونی ...... دوباره نفس
یا علی

اطهر پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:16 ب.ظ http://brightfire.blogsky.com

زندگی تکرار زخم کهنه ی دیروز نیست
بال های خسته ات را رو به فردا باز کن

بانمک پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:20 ب.ظ http://www.banamak.blogsky.com

سلام آزاده خانوم
خیلی قشنگ نوشتی ولی نمیدونم اینها که تو این پست نوشتی واقعی بودند ویا خیالی ؟
ولی قشنگ نوشته بودی
به من هم سر بزن خوشحال میشوم
ممنون
راستی حیف نیست تو چنین وبلاگ قشنگی لینک من توی لینک دوستانش نباشه ؟
مرسی

[ بدون نام ] جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:05 ق.ظ

سلام
رویا...
چقدر دلم براش تنگ شده
با اینکه آخرین کسی بود که میدیدم
میدونی چه دیدم
یه اسبی رو دیدم که برای رسیدن به یه عشق می دوید
عشقی که صاحبش قبل از نجات اون مرد
و حالا اسب داره بدون صاحبش میره
اما واقعا نمیدونه کجا
اسب بهم گفتش که میره طرف آزادی
اما طفلک هنوز نمی دونست که آزادی چیه
برای همین ازم پرسید آزادی از یونجه خوشمزه تره ؟
حس کردم یه شباهت زیادی بین من و تو اون اسب وجود داره
هممون داریم یونجه میخوریمو فکر میکنیم داریم طعم آزادیو می چشیم
توی رویام یه دختر هم بود
دختری که مریض توی تخت افتاده بود
داشت به من نگاه میکرد
ازش پرسیدم که داری چی رو نگاه می کنی
گفت عشق
پرسیدم کو
گفتش تو نمیبینیش
گفتم چه شکلیه
گفتش که شبیه یه مرده که سوار یه اسب داره میاد اینطرف
گفتم اون مرد رو هم داری می بینی
گفت آره . داره نزدیک میشه . فقط اون میتونه منو خوب کنه
بعد چشماشو بست شروع کرد به جیغ کشیدن
پرسیدم چی شد
گفت این که عزرائیله .
گفتم یعنی چی
آروم شد اما شروع کرد به گریه کردن
گفت با من کاری نداره اما اومده عشق منو ازم بگیره
سعی نکردم آرومش کنم . حتی سعی هم نکردم که

بقیش باشه دفعه بعد

[ بدون نام ] یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:13 ب.ظ

سلام

...
سعی نکردم آرومش کنم . حتی سعی هم نکردم که
تنها کاری که ازم برمیاد
که همون همدردی بود رو انجام بدم
آخه میدونستم که همیشه احتیاج به همدردی داشته
فقط نگاش کردم
برگشتم اینطرف دیدم عزرائیل رسیده جلوش
اونقدرا هم که میگفتن زشت نبود
تازه اونجا احساس کردم یه جایی قبلا دیدمش
اما نمی دونستم کجا
بهش گفتم :
-معلومه که کارتو خیلی دوست داری
-من به دنیا اومدم برای همین کار
- میشه یه چیزی ازت بخوام
- من از کس دیگه ای دستور میگیرم
- منم میخوام که یه چیزی به اربابت بگی .
- اون ارباب همه است
- بگو قرارمون الانه . فراموش که نکرده ؟
اصلا تعجب نکرد . مس اینکه اصلا تو ذاتش نبود . اونقدر چیزای مختلف دیده بود که همه چی براش عادی بود . مس کسی که احساس میکنه همین الانه که میخواد عزرائیلو ببینه . یاد اون داستانش با سلیمان فتادم که میخواست بره هند . خندم گرفت
گفتش من که چیزی نمی فهمم
گفتم قرار نیست تو بفهمی . اگه میخواست تو بفهمی که الان دنیا مال فرهاد بود . نه این همه شیرینی که فقط از عشق , فرهادکشی رو یاد گرفتن .
دختره رو دیدم از هوش رفته . فکر کردم اون کار خودشو کرد اما نه . اون وایستاده بود . داشت یه جای دیگه رو نگاه میکرد . یه لحظه احساس کردم مرده .
هیچی نگفت . فقط رفت . موندم . نمیدونستم چی داره میشه . مس همیشه . تازه فهمیدم که هنوز هیچی راجع به عشقی که همیشه ادعاش رو میکردم هم نمیدونم چه برسه به خودم .
برگشت . اما خیلی فرق داشت . همون شکل و قیافه اما بازم فرق میکرد .
گفت قرار الان نبود .
سریع گفتم من میخوام الان باشه .
-دوستش داری ؟
- تو که بهتر میدونی . چرا کاری رو همیشه خواستم یکی برای من انجام بده ، من برای کسی نکنم .
- حتی اگه قرار باشه بسوزی
خندیدم .
گفتم مگه تا حالا چه خبر بوده ؟
- مگه خبر داشتی ؟
- همیشه جلوت کم آوردم . اما از روز اول قرارمون رو با آتیش نوشتیم . پس حق گلایه ندارم . همونطور که خیلی های دیگه نداشتن .
نگاش کردم . گفتم تمومش کن .
رفت .
احساس کردم رویام تموم شد . دیگه حتی نمی تونستم رویا ببینم . اما دیدمش .چشماشو باز کرد . هنوز خیس بود اما دید اسبه داره میاد . باز ترسید .
اما بلند شد . شروع کرد دوباره گریه کردن . مس همیشه گریه میکرد چون نمیدونست . همیشه اینجوری بود .
نمی دونست چرا اصلا اسبه دیگه حرف نمی زنه .
چرا اون مردی که عزرائیل برای بدرقه اش اومده بود الان داره بهش میخنده و میاد طرفش .
یه مردی رو کنارش دید افتاده رو زمین . تکون نمیخورد . چشاش باز بود . شاید اونم داشت به اومدن عشق دختره نگاه میکرد .
فکر کرد که قیافه اون مرده چقدر آشناست اما نتونست یادش بیاد کجا دیدش . یه لحظه از این که به یه مرده زل زده بود چندشش شد . روش رو برگردوند .
هنوز خودشو برای بوسه آماده نکرده بود ...

بقیش برای ...

Sami یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:14 ب.ظ http://WwW.Celestial.blogfa.com

هیچ موقع خوردن قرص و دارو ... که دکتر همیشه به خوردنش تاکید می کنه ، بهم کمک نکرده ... !
زنده بودن در این شرایط فرقی با مردن نداره !

..........

سلام آزاده جان
ممنون سر زدی ، چقدر دلم برای حرفای قشنگت تنگ شده بود !
راستش حال من هم دست کمی از حال شما نداره !
خیلی خستم ... و خیلی کار نا تمام دارم که باید انجام بدم ...!


[ بدون نام ] سه‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:47 ق.ظ

سلام
میخوام امروز ادامه داستانی رو بگم که آخرش خود تویی .
میخوام امروز بهونه برای کسی بیارم که خودش تنها بهونه منه.
میخوام از عشق پیش کسی حرف بزنم که از عشق یه ادعا براش مونده و میخوام امروز به یکی بگم ولنتاین مبارک.

دلم نه برای کسی و نه برای خاطره ای تنگ شده
فقط احساس میکنم دوست داره همه چیشو بده تا یه بار پرواز کنه .
یه بار دروغ بگه
بگه که هیچ کسو دوست نداره
و یه بار بمیره
تا همه راحت شن . از همه بیشتر خودش.
عشق یا هست یا نیست . هرگز عشق نیمه وجود نداشته
اگه یه لحظه تو عشقت شک کردی
بدون که هنوز هزاران کیلومتر باهاش فاصله داری
به دلت عاشق شدنو نمیخواد یاد بدی
دیوونگی رو یادش بده
یادش بده که دیوونه عاشق بهتر از عاشق دیوونه است
بزرگترین فرصت های عمرت رو فدای چیزی کن که هیچ وقت
حتی برای خودت هم ارزش نخواهند گذاشت.
اونجاست که دیگه خودت به این حرف میرسی
که دیگه آزاده نیستی
و شاید از اول هم آزاده نبودی
و تا ابد هم ...
میخوام بهم یه چیزی رو بگی
توی وبلاگت تا حالا راجع به دل خوش گفتی
اگه گفتی میشه بگی سیری چند بوده ...

dani سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 05:29 ق.ظ http://www.uk-danialema20.blogfa.com

(¯`v´¯)
`*.¸.*´
¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•
_____****__________**** _______
___***____***____***__ *** ____
__***________****_______***____
_***__________**_________***___
_***_____________________***___
_***________JUST_________***___
__***_____leil___ ______***____
___***______SOME_______***_____
____***_____LOVE!_____***______
______***___________***________
________***_______***__________
__________***___***____________
____________*****______________
_____________***_____aleee bod

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد