چشمهایت

خلوت خالی و خاموش / مرا تو پر از خاطره کردی ای مرد / شعر من شعله احساس منست / تو مرا شاعره کردی ای مرد

چشمهایت

خلوت خالی و خاموش / مرا تو پر از خاطره کردی ای مرد / شعر من شعله احساس منست / تو مرا شاعره کردی ای مرد

محتاجم...


خفته بر بالین غرور
بنشسته بر مرکب عبور
می تازد...
می تازد...
دل من جان می بازد
.......
گسسته ز دستم
توان پای بستم
نگاه چشم خستم
بهای مهر رفتم
.......
مهربان بود و پاک
کودکی در خیسی چشمانش موج می زد
بر سر انگشتانش یاس ها می رقصیدند
لبانش به گرمای دوزخ بود
و آغوشش طعم بهشت می داد
از جنس ما نبود ، اگر بود اینچنین نبود
از دنیایی دیگر بود
چون مرد من بود
مرد من تنها بود
و نمی دانست تا چه حد به آن دو چشم خسته محتاجم...

یه دردل ساده با تو



لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک ، دامنگیر خاک
بی تو ، دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

دیگه خسته شدم
چقدر حرفای دلم را میون شعرام پنهون کنم
امشب می خواهم برای تو بنویسم
برای تویی که نزدیکی اما دور...

زیبای من
چرا همه چیز یکدفعه رنگ عوض کرد
اون عشقمون که پاک بود ( به روشنایی صبح قسم) الان کجاست 
چرا باید وقتی با تمام وجود عاشقم وقتی می خواهم داد بزنم دوستت دارم باید همه و همه را توی یه جمله مواظب خودت باش پنهون کنم ...
چرا وقتی دلم می خواهد تو چشمات زل بزنم و بگم می خوامت باید سرمو برگردونم تا اشکام را نبینی...
 مگه اون چشما مال من نبود ؟
تو بگو آدم هدیه رو پس می گیره؟
پس چشماتو از من نگیر...

امروز فروغ می خوندم 
وقتی دفتر عصیانش را باز کردم دلم لرزید
هم می خواستم ببندمش هم ...
دستم رفت رو شعرها ...شعری برای تو ، پوچ ، صدا ، دستم دیگه نمی رفت...
 به خودم گفتم می تونم 
ورق زدم ، ورق زم   
دیگه نمی تونستم 
یعنی نمی شد ... بعدها...
نه می تونستم بخونمش 
نه می تونستم ازش رد بشوم
یه لحظه چشمام رو بستم 
صدای تو بود که برام می خوند :

لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک ، دامنگیر خاک
بی تو ، دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
 
........
پس چی شد ؟
تو که همیشه بعد از اینکه اینو واسم می خونی بهم می گفتی نکنه یه روز برم و تنهات بذارم
منم میگفتم آرزوم اینه که تو بغل تو بمیرم 
یادته
می دونم که یادته 
پس دوباره یاد منم بیار
من ... من..
من بهت احتیاج دارم...

صدات هنوزم میاد 
بی تو ، دور از ضربه های قلب تو 
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک... 

  

از نظر پزشکی مرگ لحظه ی ایستادن ضربان قلب است...
..................................
من از بلندای نگاهت افتادم وشکستم
من از دوری دو دستت ماندم و گریستم
من نی نی چشمانت را خواندم و هرگز نیافتم
من گذز عقربک های زمان را از عمق نبودنت راندم
من آرزوهای دفن شده زیبائی را به شکسته قلبم وصله زدم
و من هر چه بوییدم لذت سحرگاه با هم بودنمان را نیافتم
و آنگاه دریافتم نفس زیستنم را در میان آن بغض خفه شده در وداع آخرمان جا گذاشته ام
...................................
لحظه ی مرگ من ایستادن ضربان قلبم در نگاه خاموش و بیگانه ات در وداعی سرد بود
دیگر آز عشقی در تنم نمانده
تنها برای آن دخترکی که به آن دو چشم عاشق بود
از سر لطف سلامی بفرست...    

برای تو


این چه عشقی است که در دل دارم
می گریزی زمن و در طلبت
من از این عشق چه حاصل دارم
بازهم کوشش باطل دارم

بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت،چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک

خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی،ای مرد
شعر من شعله احساس من است
تو مرا شاعره کردی ،ای مرد