چشمهایت

خلوت خالی و خاموش / مرا تو پر از خاطره کردی ای مرد / شعر من شعله احساس منست / تو مرا شاعره کردی ای مرد

چشمهایت

خلوت خالی و خاموش / مرا تو پر از خاطره کردی ای مرد / شعر من شعله احساس منست / تو مرا شاعره کردی ای مرد

به دنبال هوای تو

 

حقیر تنهای تن را به دست باد می سپارم
و با هوایی به نام تو در می آمیزم
 در می آمیزم
نَفَس را فراموش می کنم وتورا به تمامی بودن لمس می کنم
دیگر به هیچ چیز تعلق نداری
در هوایت
دوباره از نو عاشق می شوم
به چَشمانت
حال بودن را میدانم
هوا ابری است و سردتر می شود
هر لحظه سردتر
سردتر
باران می گیرد
اشک را احساس می کنم
غروب می شود
درد را لمس می کنم
و به ناگاه رعدی تو را به زیر می کشد
و گم می شوی
در میان ...
نمی دانم...
از خواب می پرم
و دیگر وحشت خواب را تجربه نمی کنم
هرگز...
با بیداری چشمانم به دنبال آن میان می گردم که فراموش شدم
هر نَفَس...