در ابتدای نفس
میان دم تردید و بازدم تسلیم
با نگاهی عریان از حس
و لبانی خالی از بوسه
به آغاز می اندیشم
به لبخندت
به سخنی که حرف دلت را پوشاند
فرمانی که آن را محکوم ساخت
و دستانی که ستاره را پشت ابر پنهان کرد
تا روشنی اش کسی را خبر دار نسازد
...
نفس را تسلیم بیرون می کنم
و تردید را دوباره به دلم راه می دهم
زمان می گذرد
...
ستاره هنوز پشت ابر پنهان است
و شاید حرف دلت را نشنیده،خاموش شود
آخر هنوز هم حرفهایت حجاب دارند