چشمهایت

خلوت خالی و خاموش / مرا تو پر از خاطره کردی ای مرد / شعر من شعله احساس منست / تو مرا شاعره کردی ای مرد

چشمهایت

خلوت خالی و خاموش / مرا تو پر از خاطره کردی ای مرد / شعر من شعله احساس منست / تو مرا شاعره کردی ای مرد

من نمی انم حقم  را در کدامین خانه خیال جا گذاشتم...
بخشش ، بخشش ، بخشش
تنها همین...
قانون دلم تنها حکم به رها کردن بدی می دهد
وبس
...
تو می دانی
من کجا مردم؟
زیر کدامین درخت تنها
و آیا باز هم می دانی
چه کسی بر سر مزارم میگرید؟
کدامین دست آبی به آن روان می دارد
و آیا تو نیز به دیدارم می آیی ؟
...
من که بخشیدم و رها کردم
چه کسی برایم ماند؟؟؟
کدامین شانه به یاری هق هقم آمد
کدامین دست برای آرامشم به  دیگری سائید
کدامین قدم برای برداشتن باری از شانه ام به جلو آمد
هیچ کس هیچ کسی برایم نماند
...
به خاطر پریشانم سوگند که دیگر نای ماندن نیست
تو که اندوه مرا میدانی تو  ،که اندوه مرا می دانی
به کنارم بیا و برایم بوته یاسی نیز بیاورم
شاید نفس را باور کنم
با عطر یاس حضورت می شود دنیایی خیال ساخت
باور کن !
 


 

 

 

وقتی چشمات هم میاد           دوتا ستاره کم میاد

یه سکوت تلخ توی خونه بهم میگه جات خیلی خالیه
مث از دست دادن یه آرزو
راستی تو رو توی کدوم جاده تنها گذاشتم...
لبات کی بدون من خندید
دستات با عشق کی گرم شد
خستگیات با دیدن کی بیرون شد
لحظه هات با فکر کی پر شد
وچشمات کی به روی من بسته شد...  
چشمات...
یه چیز را میدونی چشمات واسه من عادت خوشبختی...
برق ناز چشمای قشنگت یعنی تمامی بودن
یه حس نو دست نخورده
هنوزم نمی دونم توی نگات چی پیدا کردم
که به خاطرش میشد از همه چیز گذشت
ولی چیزی بود که تو این زمونه کمتر پیدا می شه
و اون تنها چیزی بود که خلا درون من را پر میکرد...

حالا ازت یه چیز میخواهم ... ستاره های آسمونم را پس بده...
فقط همین...
 

 

 

به کدامین گناه...؟

خیلی سخته وقتی همه یه جوری بهت راست نمی گن...
دروغ هم نمی گن اما خیلی چیزا رو بهت نمی گن...
نمی دونم
دیگه یواش یواش دارم کم میارم...
هر موقع که احساس میکنم دیگه درست تصمیم گرفتم ، دیگه درست انتخاب کردم ، دیگه...
آره ، دوباره همه چیز به هم می ریزه ، همه چیز...
دیگه آدم به بهترین دوستش که باید بتونه اعتماد کنه ...
نه؟؟؟
وای به روزی که بگندد نمک
نمی دونم تا کی باید برای همه دوستام دوست باشم ، رفیق باشم ، خواهر باشم ، یاور باشم...
اما اونا...
ای کاش ما آدما می فهمیدیم شکستن یه قلب یعنی چی... 
نه ، همدرد نمی خواهم فقط می خواهم یه چیز را بفهمم فقط یه چیز
ای کاش یه نفر به من می گفت فقط می گفت ... به کدامین گناه؟؟؟

ای کاش میدانستی نگرانی چه فاجعه ی عظیمی است...
وقتی نمی دانی آرامش پشت کدامین سایه وهم پنهان است
و چه دردی تو را تا سکوت کشانده است...
همراز دل دلهای دلواپسی تو بمان...
دیگر نای ماندن در تنم نیست اما
رمق کشیدن غم چشمانت را دارم...
با دستانم برایت حریمی امن میسازم
درد را از دلت میگیرم مهرم را به تو می بخشم
غم را با اشکهایم از چشمانت می شویم
جای جای زخم دل را با بوسه هایم مرهم میکنم
برایت از زیبایی بودن میگویم
و از شکست رها کردن ...
آنوقت تو در حریم کوچکمان دوباره متولد می شوی
و من در چشمانت خواهم مرد...
و تو شاید معجزه را باور کنی...
چیزی که من به آن ایمان دارم
همانا زیبایی مرگ عظیم تر از ندانستن است... 
 
 

 

و چه کسی پاسخ خواهد داد رنج دلهایی را که میشکنند
ومن تنها در آغازی بی پایان می آیم در سکوتی نفرت انگیز و تلخ
می آیم تا فریاد زنم
من دیگه نمی خواهم نفس بکشم ...
در زمانه ای که دوستی برای فرد معنا میشود نه دیگری نمی مانم
در لحظه ایی که شانه ای حتی شانه ای برای گریستن نیست نمی مانم
در جایی که تو را برای تو نمی خواهند نمی مانم
در فاصله ای که به جای رفتن باید سر را به زیر انداخت و گفت چشم... نمی مانم
در دنیایی که کودکی تنهاست نمی مانم
بین مردمی چنان بی رحم نمی مانم
در  زمینی که هیچ ستاره ای برای بودن نیست نمی مانم
من حتی دیگه با تو هم  نمی مانم
خواهم رفت ...
خدا نزدیک است
دیگر نه مهرتان را میخواهم نه پشت کردنتان را میروم
من دیگر بین شما نمی مانم...